باران روژ بریتان –
طرح مسئله
اگر نگاهی به تحولات امروزهي خاورمیانه بیافکنیم بیدرنگ متوجه خواهیم شد که خاورمیانهی پیر اما همچنان سرنوشتساز، پس از چند دههی آغازین سدهی 20 هیچگاه شاهد تغییر و تحول، ترافیک دیپلماتیک، زد و خورد و درگیری به مانند آنچه که امروز شاهدش هستیم، نبوده است. اما بهراستی همهی این عوامل ریشه در چه دارند؟ آیا شاهد ترسیمهاي نوین سیاسی و حتی جغرافیایی در این منطقه خواهیم بود؟ سرنوشت خلقها را چه کسانی رقم خواهند زد؟ خود و یا دیگران؟ برای پاسخ به پرسشهایی از این دست کافی است نگاهی گذرا به اوایل سدهي بیست داشته باشیم.
اگرچه آغاز مداخلات جدی مدرنیته در خاورمیانه به سدهی نوزدهم برمیگردد اما دیزاین [و یا طراحی] سیاسی و جغرافیایی منطقه که یکصد سال تمام آنرا غرق در مسائل و معضلات ناشی از دولتـ ملتگرایی نمود و همهی خلقها را در تقابل با یکدیگر قرار داد، مربوط به سدهی بیست میباشد. امپراتوری بیمار عثمانی تکهتکه گشت و چندین دولتـ ملت از آن سر برآوردند؛ سلسلهی قاجار فروپاشید و رضاخان میرپنج عامل و نه پدر «دولتـ ملت»گرایی سر برآورد. «دولتـ ملت»گرایی چه در ایران و چه در ترکیه نتیجهی نوعی حملهی روشنگرانه و یا انتلكتوئليسم غربی فرانسهمحور بود که پوزیتیویسم و یا تجربهگرایی مبنای آنرا تشکیل میداد. بیگمان مدرنیته هرگاه در صدد ایجاد تغییر و تحولات اساسی و بنیادین در خاورمیانه برآمده باشد پیش از هر چیز این حمله را در قالبی ذهنیتی انجام داده است. سدهی بیست نیز از این قاعده مستثنی نیست. تجددخواهی چه در ایران و چه در ترکیه به عنوان دو کشوری که از قابلیت تاثیرگذاری شدید بر همهی خاورمیانه برخوردار بوده و هستند، نتیجهی همین حملهی روشنگری از سوی مدرنیته بوده است. حملهی نظامی آخرین گام و در نقش مکمل بوده است؛ البته در خاورمیانه این قاعده تا حدودی صدق نمیکند. در خاورمیانه، سیاست تابعی است از قدرت نظامی و نه برعکس. جنگهای جهانی اول و دوم نیز در ذات خویش عبارت بودند از تقسیم سهم مابین ابرقدرتها و نه چیزی بیشتر.
اکنون پس از گذشت صد سال از تقسیمات جغرافیایی و سیاسی در خاورمیانه بار دیگر شاهد تغییراتی بنیادین در منطقه میباشیم. تغییراتی که میتوانند دیزاین سیاسی منطقه را تا یک سده و حتی بیشتر تحتالشعاع خویش قرار دهند. اگرچه تحولات اخیر خاورمیانه نتیجهی واکنش خلقهای بهستوهآمده از وضعیت سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و بسیاری از دیگر متغیرهای موجود میباشند اما امکان اینکه خلقها متضرر اصلی این قیامها باشند نیز بسیار بالاست. مصر نمونهی عریانی است که در برابر دیدگان قرار دارد. گویی چرخهی «قیامـ انقلابـ شکست» به سرنوشت همهی خیزشهای مردمی بهخصوص در خاورمیانه مبدل شده است. حتی نگاهی گذرا به تحولات یک سال اخیر در سوریه میتواند دلیلی باشد بر این مدعا. این خلقها هستند که بالاترین هزینهها را در قبال سرنگونی دیکتاتوری پرداخت میكنند اما چه کسی میتواند تضمین کند فردا کسانی چون برهان غلیون و امثال او که تنها کارشان لفاظیهای سیاسی است و معلوم نیست مهرهی چه کسانیاند، ارادهی خلقها را به سخره نگیرند؟ بله واقعیت این است که اگرچه تمامي این تحولات ناشی از اراده و خواست مردمی بوده و هستند، اما مدرنیتهی کاپیتالیستی و ابرهژمون آن آمریکا از بسیاری جهات ابتکار عمل را به دست گرفته و به نوعی خواستار مدلی جهانی در خاورمیانه است که منافع درازمدت آن را تامین نماید. اگر نظام جهانی در قبال سرنگونی دیکتاتورها(حسنی مبارک نمونهی بارز این دیکتاتورها و آخرین نسل فراعنه بود) که عامل و دستنشاندهی خود آن بودهاند سکوت اختیار میکند و حتی از سرنگونی آنها حمایت به عمل میآورد، این امر ناشی از دموکراسیخواهی و آزادیخواهی آن نیست. نظم سابق موجود در خاورمیانه دیگر نمیتواند پاسخگوی نیازهای کنونی نظام باشد. آنچه نظام جهانی بدان نیاز دارد اشکال نوینی از مدیریتهای سیاسی است که در عین کوچک بودن، بتوانند زمینه را جهت گردش آزادانهی سرمایه فراهم نمایند. بحران مالی نظام نیازمند چنین امری است. در غیر اینصورت هستی آن میتواند در خطر نابودی و اضمحلال قرار گیرد. بهعلاوه نظام خواستار نوعی از ساختارهای سیاسی است که بهراحتی قادر به جهتدهی، توازن قدرت و حتی حذف آنان باشد. میتوان همهی این اقدامها را به نوعی بازسازی دولتـ ملتها و کوچکتر کردن آنها عنوان کرد. عراقِ پس از 2003 نمونهي بارز و برجستهی این استدلال میباشد. اگر کمی از درایت سیاسی و تاریخی برخوردار باشیم به راحتی میتوانیم به این نکته پی ببریم که روند تکاملی و گام به گام تحولات سیاسی و جغرافیایی عراق پس از فروپاشی در حال پیشروی به سوی نوعی ساختار سیاسی «چنددولتـ ملت»ی اما برخوردار از نوعی انعطاف سیاسی است. پاسخ به این پرسش که آیا چنین ساختاری میتواند مطالبات خلقها را برآورده سازد یا نه، قطعا یک «نهي بزرگ» است. نمونهی عراق بهخوبی این امر را به اثبات رسانید که حتی مدلی که بدان فدراليسم گفته میشود نمیتواند مسائل و معضلات موجود چارهیابی نماید. فدرالیسم قدرتمحور حالت میکروشدهی همان دولتـ ملت است و در ذات خود نادموکراتیک. این مدل بهرغم آنکه بهمیزان بسیاری از قدرت مرکز میکاهد و آنرا به پیرامون تفویض میکند اما قادر به حل مسائل در مناطقی نيست که فرهنگها و ملیتهای جداگانه درهم تنیده شدهاند. موصل، کرکوک، خانقین، مندلی، کلار و… به عنوان مناطق مورد مناقشهی کوردها و حکومت مرکزی عراق و لاینحل ماندن سرنوشت این مناطق بهخوبی نشان میدهد که فدرالیسم قادر به چارهیابی مسائل خلقها نبوده و همزیستی مسالمتآمیر توام با احترام به همدیگر را بهمیان نخواهد آورد. تغییرات رویداده در این بخش از خاورمیانه قطعا پایان کار نخواهد بود. نمونهی عراق مدلی است که به احتمال بسیار در تمامی خاورمیانه با اندکی تفاوت کمی و کیفی بسط و گسترش خواهد یافت. نظم نوین جهانی چنین تغییری را حیاتی میداند. بر این اساس میتوان تحولات ایران، کشمكشهای سیاسی و انزوای آن از سوی جهان را هرچه بهتر درک نمود. قبل از هر چیز بایستی بر این نکته واقف بود که در ساختار نظام جهانی مبتنی بر دولتـ ملت، به هیچوجه نمیتوان از کشوری کاملا مستقل بحث کرد. اصطلاح استقلال و بحث از آن تنها نوعی خودفریبی و تخدیر روانی است. همچنانکه هر دولتـ ملتی در گسترهی مرزهایش خود را همطراز و همانند تمامی ملت و حتی پدر ملت(از اینرو آن را پدر ملت مینامم که در آن جایی برای اراده و هویت زن آزاد وجود ندارد و نمیتواند وجود داشته باشد) مینامد، در نظام جهانی نیز «دولتـ ملتِ دولتـ ملتها» و یا همان ابرهژمون وجود دارد. در این ساختار جایی برای مخالفت با ابرهژمون وجود ندارد. حتی اگر وجود داشته باشد هم نمیتواند نقشی فراتر از یک فرزند یاغی را ایفا نماید. وضعیت کنونی ایران هم از بسیاری جهات به این فرزند یاغی نظام میماند. فرزندی که خواهان هژمونی و استقلال است. بله، این یک واقعیت است که فرهنگ خلقهای ایران به دلیل ریشهداربودنش از نوعی اصالت تاریخی برخوردار است که با فرهنگ و یا بیفرهنگی مدرنیته چالش هستیشناختانه دارد؛ اما چالش کنونی به دلیل آنکه آنچنان که باید کانالیزه نشده است، توانانی آن را ندارد که بتواند در خارج از مرزهای نظام قرار بگیرد و بتواند نقش نوعی آلترناتیو را ایفا نماید. به همین دلیل هژمونیطلبی آن هم نمیتواند هیچ نتیجهای در بر داشته باشد. اصرار بر برنامهی هستهای حتی اگر هدف واقعا هم سلاح هستهای نباشد، مداخله در سوریه، عراق و افغانستان، مانورهای سیاسی معطوف به خلیج فارس و کشورهای عربی این حوزه، چالش و تقابل ماتادوری مانند ایران و اسرائیل و… همگی بیانگر هژمونیطلبی نظام جمهوری اسلامی ایران میباشند. اما حتي همهی این عوامل نيز نمیتوانند این نظام را با شرایط کنونی نجات دهند. در شرایط کنونی تنها دو راهحل در برابر آن قرار میگیرند. یا بایستی با نظام جهانی به سازش دست یابد و این امر به معنای کوتاهآمدن از بسیاری خواستهها و مطالبات و حتی رد برخی اصول ذاتی نظام است و یا آنکه با مداخلهی ابرهژمون مواجه خواهد شد. اما راه حل سومی هم وجود دارد كه با نگرش كنوني نظام بيگانه است. این راهحل نه تنها در خارج از مرزهای نظام جهانی قرار دارد بلکه در تناسب و هماهنگی کامل با تاریخ و همزیستی خلقهای ایران بوده و بازگشتی است دوباره به ارزشهای فرهنگی و تاریخی خلقهای خاورمیانه که هزاران سال همزیستی مشترک خلقها را در برمیگیرد. این رهیافت را رهیافت و یا تز «ملت دموکراتیک» مینامیم که میتواند جمهوری اسلامی را از بنبست کنونی خارج سازد.
رهیافت
تز ملت دموکراتیک
«ملت دموکراتیک» دربرگیرندهی اصول نظری و عملیای است که حافظهی تاریخی خلقهای خاورمیانه چندان از آن بیگانه نیست. در واقع این تز به هیچوجه ادعای برساختن جامعهای نوین و یا مهندسی اجتماعی را ندارد. این تز نقطهی مقابل دولتـ ملت است اما به هیچوجه درصدد تغییر مرزهای ساختگی این نوع از ساختار سیاسی نيست که بیش از صد سال است بدنهی اجتماعی، فرهنگی، اقتصادی خلقهای خاورمیانه را تجزیه کرده است. یکی از اصول اساسی آن تکثر است و مناسبترین گزینه برای یک جغرافیای موزاییکی متشکل از فرهنگها، ملیتها و اتنیسیتهها و اقلیتهای دینی و مذهبی است. در این رهیافت جایی برای ملت برتر و یا ملت حاکم وجود ندارد. چندزبانی بودن و چنداتنیسیتهای بودن شالودهی آن را تشکیل میدهند. هیچ یک از ساختارهای موجود حق ایجاد هژمونی ایدئولوژیک بر دیگران را ندارد. به جای ملت برتر، ملتِ ملتها که نقش اساسی را در همگرایی و همآوایی ایفا میکند، مبنا قرار میگیرد. جغرافیای کنونی ایران مناسبترین نمونه جهت عملینمودن این رهیافت میباشد. برای نمونه به جای اصطلاح جمهوری اسلامی ایران، که از نظر مفهومی بسیاری از خلقهای غیرمسلمان را دربرنمیگیرد، میتوان اصطلاح جمهوری و یا ملت دموکراتیک ایران را بهکار برد که فرهنگ اسلامی نیز بخش جداییناپذیر آن است. هنگامیکه از جغرافیایی به نام ایران بحث میشود، نباید ذهنمان ناخودآگاه متوجه ملت حاکم یا همان خلق فارسزبان شود. ایران به عنوان ملتِ ملتها میتواند همهی ملیتها اعم از فارس، کورد، ترک، عرب، بلوچ، مازنی، گیلک، هزاره، تالشی، آسوری، ارمنی و …را در برگیرد؛ بدون آنکه نیازی به ترسیمات دوبارهی جغرافیایی باشد، میتوان همزیستی مسالمتآمیز همهی این ملیتها را بهمیان آورد. همهی این ساختارها میتوانند از حق خودسازماندهی و آموزش به زبان مادریشان برخوردار باشند. در عین حال زبان فارسی به جای آنکه خلقها را در قالب یک هویت سیاسی و فرهنگی ذوب کند و ابزاری باشد برای هویتسازی کاذب، میتواند نقش کانال ارتباطی میان تمامی خلقها را ایفا نماید. اما به هیچوجه برتر از دیگر زبانها نیست و نمیتواند هم باشد. به هیچوجه نمیتوان از خلوص زبانی و فرهنگی بحث کرد. هر زبان و فرهنگی در عین اینکه دارای ویژگیهای مختص به خویش میباشد، نقاط مشترک بسیاری با دیگر زبانها و فرهنگها دارد. میتوان فرهنگها را مقایسه نمود اما ارزشگزاری فرهنگی به هیچوجه راهکار صحیحی نیست. هر فرهنگی دارای جایگاه و ارزشهای مختص به خویش بوده و دربردارندهی هزاران سال تجربه، درد، آرزو و در یک کلام ذهنیت خلق منسوب به خویش است. تکیه بر خودخواهی فرهنگی و زبانی که هنوز هم بسیاری از گروههای اپوزیسیون ایرانی فارسمحور و آقایان کراواتپوش نتوانستهاند از آن رهایی یابند، تنها نتیجهای که برای خلقهای ایران در طول یک سدهی اخیر به همراه داشته آسیمیلاسیون و ازخودبیگانگی بوده است. این در حالی است که بسیاری از این گروهها ظاهرا خود را پایبند به برخی از میثاقها و کنوانسیونهای حقوق بشری هم میدانند. به هر حال نبایستی فراموش کرد آسیمیلاسیون جرم علیه بشریت در معناي واقعي است؛ چرا که مستلزم نابودی و امحای دیگر فرهنگهاست. خودسازماندهی را میتوان در قالب مجالس مردمی پیریزی کرد. این مجالس میتوانند روستاها، شهرکها، شهرها و استانها را در برگیرند. دورههای نمایندگی در این مجالس بایستی بر مبنای لیاقت و شایستگی باشد و مردم بتوانند در صورت نیاز هر زمان که خواستند نمایندگان را تغییر دهند. نباید برای امر خطیری چون نمایندگی که عرصهی نمود اراده است، قالب زمانی غیرقابل تغییر قائل شد. این امر همیشه میتواند پتانسیل سوءاستفاده از مسئولیت را در پی داشته باشد. برای نمونه پارلمانتاریسم موجود در ساختار دولتی دارای چنین نقیصهای است. نکتهی اساسی در این رهیافت عدم چالش این شکل از سازماندهی با نهادهای دولتی است. هر دوی این نهادها(نهادهای دولتی و مردمی) میتوانند در کنار هم فعالیت نمایند بدون آنکه همدیگر را رد کنند. زمان، کارآمدی و کارکردی بودن آنها را تعیین خواهد کرد. روزآمد نمودن لایحهی انجمنهای ایالتی و ولایتی که هرگز در طول تاریخ معاصر ایران جامهی عمل نپوشید و اجرایی نمودن آن میتواند اولین گام در این راستا باشد. در تز «ملت دموکراتیک» اصطلاح وطن نیز نیازمند بازبینی و تعریفی دوباره است. برای مثال در اصطلاح «ملت دموکراتیک ایران»، ایران علاوه بر آنکه میتواند نقش ملتِ ملتها را ایفا نماید، از نظر جغرافیایی بایستی بتواند نقش «وطن مشترک»یا وطن دموکراتیک را هم ایفا کند. وطن دموکراتیک، وطنی است که در صورت بهکارگیری آن نباید یک اتنیسیته و یا یک زبان را تداعی نماید. چنانچه وقتی ایران گفته میشود نبایستی فورا خلق فارس و زبان فارسی به اذهان خطور نماید. به جای میهنپرستی بایستی میهندوستی و تعلق به خاک و اکولوژی و پیشرفت هرچه بیشتر را مد نظر قرار داد. میهنپرستی آمیخته با فاشیسم و شوونیسم، در واقع نوعی آیین دینمانند بنيادگرا و حتی قاطعانهتر از چنين دین و مذهبي است و فاناتیسم، تعصب خشک و بیجا و بدور از شعور و رمهای شدن از نتایج فاجعهبار آنند. بایستی شور ناشی از ملیگرایی و فاشیسم را به شعور توام با احترام به دیگران مبدل نمود. تعصبمان باید بر شعور استوار باشد و نه مبتنی بر عواطف و احساسات ساختگی که تمایزات را نادیده انگارد و دیگرانِ دارای فرهنگ متفاوت را ازخودبیگانه سازد. ملیگرایی خود اساسیترین عامل تجزیه و بیگانگیست. اپوزیسیون فارسمحور که فوبیای تجزیهی ایران بزرگ سرتاسر وجودش را در برگرفته به جای آنکه بر طبل ایرانیت و ایرانی بودن موهوم خویش بکوبد، بایستی بداند که خود اساسیترین عامل تجزیهی ایران و دورشدن خلقها از یکدیگر است. ایران وطنی است مشترک که به همهی خلقهای ساکن در آن تعلق دارد. تنها کاری که بایستی بدان مبادرت ورزید احترام متقابل توام با همزیستی است. آنانیکه به دموکراسی راستین خلقها ایمان دارند میدانند که نه از راه تحمیل ارادهی یکجانبهی خویش بر دیگران بلکه با توسل به «همبستگی و پذیرش ضمن احترام به تفاوتمندی» میتوان به دموکراسی دست یافت.
نتیجه
خاورمیانه در حال گذار از پرتلاطمترین دوران خویش در طول یک سدهی اخیر است. توازنات منطقهای در حال تغییرند و موج این تغییر آنچنان شدید است که رژیمهای ستاتوگرای منطقه خواه ناخواه با تغییر و تحول مواجه خواهند شد. اگرچه این تحولات در آغاز هم رژیمهای ستاتوگرا و هم نظام جهانی را دچار شوک کرد اما اشتباه نخواهد بود اگر بگوییم قدرتهای هژمون جهانی تا حدودی ابتکار عمل را به دست گرفتند. تونس، یمن، مصر و لیبی مصداق این مدعایند. بیگمان سوریه نیز دیر یا زود از پای درخواهدآمد. معادلات قدرت در سوریه مستقیما نظام جمهوری اسلامی ایران را تحت تاثیر قرار خواهد داد. ایران به مثابهی آخرین قلعه در صفحهی شطرنج خاورمیانه است که تغییر در وضعیت سیاسی آن تصویر نوین خاورمیانه را در برابر دیدگان قرار خواهد داد. وضعیت کنونی خاورمیانه نمونهی کامل یک میاندورهی بحرانی است که در آن تشکلهای سیاسی سابق بهتدریج از بین خواهند رفت. نمیتوان تصویری دقیق از آیندهی سیاسی عراق که هماکنون در وضعیتی بغرنج بهسر میبرد را پیشبینی نمود. اپوزیسیون سرخوردهی ایران در خارج از کشور نیز در انتظار عراقیزهشدن این کشور است. نمیتوان امید چندانی به این اپوزیسیون داشت. چراکه از اراده، انسجام و برنامهای دموکراتیک بهویژه در قبال دیگر خلقهای موجود در جغرافیای ایران برخوردار نیست و نتوانسته خود را از تفکر ناسیونالیستی مرکزگرا برهاند. از سوی دیگر این اپوزیسیون به دلیل دور بودن از واقعیت خلقهای ایران و وضعیت موجود دچار نوعی ذهنیتگرایی و یا سوبژکتویسم شده که تطابق چندانی با واقعیت ندارد. آنچه که اکنون ایران بدان نیاز دارد و میتواند در سطح منطقهای و حتی فرامنطقهای موثر باشد، چرخشی است دموکراتیک بر مبنای ارادهمندی همهی خلقهای موجود در جغرافیای ایران. این چرخش را یا خود نظام بایستی انجام دهد(که این امر بسیار بعید به نظر میرسد) و یا خلقهای ایران سرنوشتشان را با دستان خویش رقم خواهند زد.